سلام خدمت همگی حالتون خوبه.مرسی منم خوبم . عزیزان این وبلاگ همون وبلاگ تنها ولی وحشی به خاطر اینکه یه سری مشکلات توش به وجود اومد عوض کردم. نظر یادتون نره.بای
ــــــــــــــــــــــــبه جرم زندگی این شد سزایمـــــــــــــــــــــــــــــــ
اي گل تازه كه بويي ز وفا نيست تورا
خبر از سرزنش خار جفا نيست تورا
رحم پر بلبل بي برگ و نوانيست تورا
اتفاقي به اسيران بلا نيست تورا
ما اسير غم و اصلا غم ما نيست تورا
ما اسير غم خود رحم چرا نيست تورا
فارغ از عاشغ غمناك نمي بايد بود
جان اينهمه بي باك نمي بايد بود
همچو گل به روي همه خندان باشي
همره غير به گلگشت گلستان باشي
هر زمان بادگري و هست و گريبان باشي
زان بينديش كه از كرده پشيمان باشي
جمع با جمع نباشد و پريشان باشي
ياد حيراني ما آري و حيران باشي
ما نباشيم كه باشد كه جفاي تو كشد
به جفا سازد و صد جور براي تو كشد
شب به كاشانه اغيار نمي بايد بود
غير از را شمع شب تار نمي بايد بود
همه جا با همه كس يار نمي بايد بود
يار اغيار دل آزار نمي بايد بود
تشنه خون من زار نمي بايد بود
تا به اين مرتبه خونخوار نمي بايد بود
من اگر كشته شوم باعث بد نامي تست
موجب شهرت بي باكي و خود كامي تست
ديگري جز تو مرا اينهمه آزار نكرد
جز تو كس در نظر خلق مرا خوار نكرد
آنچه كردي تو به من هيچ ستمكار نكرد
هيچ سنگين دل بيداد گر اين كار نكرد
اين ستمها دگري با من بيمار نكرد
هيچكس اينهمه آزار من زار نكرد
گر ز آزردن من هست غرض مردن من
مردم آزار مكش از پي آزردن من
جان من سنگدلي دل به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاك فتادن غلط است
چشم اميد به روي تو گشادن غلط است
روي پرده به راه تر نهادن غلط است
رفتن اولاست ز كوي تو ستادن غلط است
جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است
تو نه آني كه عاشق زارت باشد
چون شود خاك بر آن خاك گذارت باشد
مدتي هست كه حيرانم و تدبيري نيست
عاشق بي سروسامانم و تدبيري نيست
از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست
خون دل رفته به دامانم و تدبيري نيست
از غمت سر به گريبانم و تدبيري نيست
خون دل رفته و به دامانم وتدبيري نيست
از جفاي تو بد ستانم و تدبيري نيست
چو توان كرد پشيمانم و تدبيري نيست
شرح درماندگي خود به كه تقرير كنم
عاجزم چاره من چيست چه تدبير كنم
نخل خيز گلستان جهان بسيار است
گل اين باغ بسي سر روان بسيار است
جان من همچو غارتگر جان بسيار است
ترك زرين كمر موي ميان بسيار است
با لب همچو شكر تنگ دهان بسيار است
نه كه غير از تو جفا نيست جوان بسيار است
ديگري اينهمه بيداد به عاشق نكند
قصد آزردن ياران موافق نكند
مدتي شد كه در آزارم و مي داني تو
به كمند تو گرفتارم و مي داني تو
از غم عاشق بيمارم و مي داني تو
داغ عاشق تو به جان دارم و مي داني تو
خون دل از مژه مي بارم و مي داني تو
از براي تو چنين زارم و مي داني تو
از زبان تو جديثي نشنودم هرگز
از تو شرمنده يك حرف نبودم هرگز
مكن آن نوع كه آزرده شوم از خويت
دست بر دل نهم و پا بكشم از كويت
گوشه اي گيرم و من نبايم سويت
نكنم بادگر يار قد دلجويت
ديده پوشم ز تماشاي رخ نيكويت
سخني گويم و شرمنده شوم از رويت
بشنو پندو مكن قصد دل آزرده خويش
ورنه بسيار پشيمان شوي از كرده خويش
چند صبح آيم و از خاك درت شام روم
از سر كوي تو خودكام به ناكام روم
صد دعا گويم و آزرده به دشنام روم
از پيت آيم با من نشوي رام روم
دور از تو من تيره سر انجام روم
نبود زهره كه همراه تو يك گام روم
كس چرا اينهمه سنگين دل و بدخو باشد
جان من اين روشي نيست كه نيكو باشد
از چه بامن نشوي يار از چه مي پرهيزي
يار شو با من بيمار چه مي پرهيزي
چيست مانع ز من زار چه مي پرهيزي
بگشا لعل شكر پا چه مي پرهيزي
حرف زان اي بت خونخوار چه مي پرهيزي
نه حديثي كني اظهار چه مي پرهيزي
كه ترا گفت كه با ارباب وفا حرف نزن
چنين برابر و زن يك بار به ماحرف مزن
در من كشته شمشير بلا مي داند
سوز من سوخته داغ جفا مي داند
مسكنم ها صحراي فنا مي داند
همه كس حال من بي سرو پا مي داند
پاكبازم،همه كس توبه من مي داند
عاشقي همچو منت نيست خدا مي داند
چاره من كن و مگذار كه بيچاره شوم
سر خود گيرم و از كوي تو آواره شوم
از سر كوي تو با ديده تر خواهم رفت
چهره آلود به خوناب جگر خواهم رفت
تا نظر مي كني از پيش نظر خواهم رفت
گر نرفتم ار درت شام سحر خواهم رفت
نه كه اين بار چو هر بار دگر خواهم رفت
نيست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت
چو در كوي تو با خاك برابر باشم
چند پامال جفاي تو ستمگر باشم
چند پيش تو،به قدر از همه كمتر باشم
از تو چنداي بت بر خويش مكدر باشم
مي روم تا به سجوده بت ديگر باشم
باز اگر سجده كنم پيش تو كافر باشم
خود بگو كز تو كشم ناز و تفاضل تا كي
طاقتم نيست از اين بيش تحمل تا كي
حرف نا گفتن و تمكين تو را بنده شوم
طرز محبوبي و آيين ترا بنده شوم
الله الله ز كه اين قاعده اندوخته اي
كيست استاد تو اينها ز كي آموخته اي
اين همه جور كه من از پي هم بينم
زود خود را بر سر كوي عدم مي بينم
ديگران راحت و من اينهمه غم مي بينم
همه كس خرم و من درد اولم مي بينم
چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سروي اين دل تو افسرده شود
اي پسرم چند بكام دگران بينم
سر خوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عشق مداوم و گرانت بينم
ساقي مجلس عام و گرانت بينم
تو چه مي داني كه شدي پارچه بي آبي چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند
ياريار اين طايفه خانه بر انداختند برانداز مباش
از تو حيف است اين طايفه و مساز مباش
مي شوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش
عاقل از لعب حريفان دغاباز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري هست مبادا كه ببازي خود را
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمی فهمم ...چرا؟
چرا این اتفاق افتاد. چرا همه چیز به وسیله ی یه حرف ساده از طرف یکی …….طوری به هم ریخت که انگار از اول همین طوری بوده.نمی فهمم، چرا زندگیم از این رو به اون رو شد؟
چرا خدا این کارو باهام کرد؟...
اولش همه چیز ساده و بی اهمیت به نظر می رسید. شب ها... روز ها... زمان روال عادی شو طی می کرد، ثانیه ها برام پر معنا و قابل پیش بینی بودن. انتظار یک عشق سرزده، یه غم دیوانه وار، یه اتفاق ناگوار رو نداشتم. رو به زندگی لبخند می زدم، قدم هامو آروم و شمرده برمی داشتم،دفتر خاطراتمو با آرامش و احساس خوشبختی ورق می زدم و پر می کردم...همه چیز عالی بود. همه چیز عادی و عالی بود..
اما همه چیز از یه جمله شروع شد.
ابتدا متوجه حضورش توی دلم نشدم،متوجه هری ریختن قلبم وقتی به چشم هاش نگاه می کردم. انتظاری پنهان برای اومدنش می کشیدم ...انتظاری که ازش حتی خبر هم نداشتم.
نمی دونستم،اگر هم می فهمیدم تعجب می کردم: اون؟ آخه واسه چی؟ مگه اون چیکار کرده با دل من که اینطوری عاشقش شدم؟ چیکار کرده که تمام ثانیه هام فقط و فقط عطر و بوی انتظار اومدنش رو می ده و چشم هام فقط چهره ی عجیب و مست کننده شو می بینه.. چیکار کرده با قلبم که فقط برای اون می تپه و با دیدنش بی اختیار می ریزه؟...
نمی دونستم...هیچی رو...
از این عشق که بی خبر قلبم رو تسخیر کرده بود و تا چند روز خودشو نشون نمی داد هیچی نمی دونستم. اصلا از کجا باید می فهمیدم؟.
-چطور آخه؟ چرا یهو عاشقش شدم؟ اون که فقط...
راهی نبود که جلوی احساساتم رو بگیرم. قبلا می تونستم مقاومت کنم(!) اما نه! انگار این احساس جنون وار با تمام قدرت و قوی تر از هر زمان دیگه ای به قلبم حمله ور شده بود.
کم کم همه چیز رو فراموش کردم،بیماریم...مشکلاتم ، دوست ها...همه ی ذهنم، هر دو چشمم و ذره ذره ی قلبم فقط از آن یه چیز بود...عشقی عجیب و غریب.
چشم هاشو که می دیدم مغزم قفل می شد، دلم می خواست انقدر نگاهش کنم تا خوابم ببره..وقتی پلک می زد احساس می کردم دو بال یک پروانه دارن به هم می خورن...وقتی حرف می زد انگار داشتم صدای یه فرشته رو می شنیدم...
نمی تونستم تحمل کنم. سخت تر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم،... اما کجا بود جرئت گفتن؟! چطور ثابت می کردم که دوستش دارم و نه در حد معمول!
چطور بهش می گفتم که عاشقشم؟!!!!!
هر شب تا صبح بیدار می موندم، به انتظار طلوع خورشید، به انتظار طلوع چشم های مست کننده ش!
برق چشم هاش هر شب کابوس ها مو رویا می کرد، چشم هاش که ته رنگ روشن و زیبایی داشت. چشم هاش که به زیبایی خورشید بود، به عمق آسمون و به آرامش نسیم...
وقتی بهم سلام می کرد، احساس خوش بختی می کردم، دلم می خواست داد بزنم و به همه ی عاشق های دنیا بگم که کسی که من عاشقشم بهم سلام می کنه! بهم لبخند می زنه! و ساعت ها کنارمه...!
عطش در کنار او بودن تمام وجودم رو می خورد، تشنه ی خیره شدن به چشم هاش بودم و گرفتن دست هاش، در آرزوی صبح بودم و وقتی که با قدم های آرومش بهم نزدیک میشه...
فکر می کردم بهترین چیز دنیا رو به دست آوردم، بهترین آدم دنیا کنارمه، خوش بخت ترین انسانی هستم که روی زمین زندگی می کنه...
اما همه چیز عوض شد. یه نفر دیگه، یه دشمن جدید... یه مانع...یه فاصله...
نمی دونم اسمش رو چی بزارم، اما هر چی که بود اومد. و وقتی اومد طوفان خشمش چنان خوشی و عشق منو نابود که چشم هام از شدت اشک دیگه هیچ کس رو نمی تونستن ببینن...
هر شب می گریستم و تنها کسی که باهام حرف میزد دفترم بود. انگشت های لرزونم مدام میلرزید نمیتونستم بنویسم.... بیچاره دفترم....
دیگه طلوع خورشید برام معنی نداشت، دیگه انتظارشو نمی کشیدم، دیگه دلم نمی خواست بهش نگاه کنم و لبخندشو با چشم هام بقاپم، دیگه دلم نمی خواست اسممو صدا کنه، دیگه نه...
دیگه برام مهم نبود!
چشم هام از شدت گریه خسته بودن، هر وقت اشک توی چشمم جمع می شد از خودم متنفر می شدم. چرا اشک می ریختم وقتی که اون ذره ای دوستم نداشت؟ چرا برای کسی که حتی بهم نگاه نمی انداخت باید زار می زدم و مدام ناله ی غم سر می دادم؟...
این "چرا" ها همش از توی ذهنم عبور می کردن و دور می شدن.
اما کلمه ی دیگه بود که هنوز عذابم می داد:
عشق...
نمی تونستم فراموشش کنم. نمی تونستم خودمو به نفهمی بزنم. عشق دیگه توی دستای خودم نبود که بخوامش یا نه... اومده بود که بمونه، قلبم رو به چنگ انداخته بود و انگار حسابی با آزار دادن من لذت می برد.
هر وقت چشمم تو چشم های محو کننده ش می افتاد قلبم آتیش می گرفت. دلم می خواست گریه کنم از شدت دیوونگی! دیگه تحملشو نداشتم! قلبم چنان با دیدن اون تند تند می تپد که همش می ترسیدم منفجر بشه.
نمی تونستم ازش متنفر بشم. آخه چطور می تونستم وقتی که با هر ثانیه ی نبودنش، تک تک سلول هام می مردن و زنده می شدن؟ چطور فراموشش می کردم وقتی که شب ها خوابشو می دیدم
و یواش یواش نفرت از بین رفت...بدون اینکه بخوام دوباره شیفته ش شدم و دوباره دیوونه ی نگاه های هیبنوتیزم کننده ش!
نفرت پاشو از قلبم بیرون گذاشت و عشقی قوی تر از قبل وارد شد.
دوباره مشتاق تک تک لحظه های در کنار او بودن...
دوباره مشتاق لمس کردن دست هاش...
خودش نمی دونست و الان هم نمی دونه- که چقدر دوستش دارم. مطمئنم هنوزم که هنوزه اینو نمی دونه، اما هیچ وقت بهش نمی گم، چون می دونم که با این چیزی رو که بعد از سال ها جستجو با بودن در کنار اون پیدا کردم از بین می برم...
امیدوارم روزی برسه که لبهاش باز بشن و این دو کلمه رو بر زبون بیاره:
دوستت دارم.
اون وقت تا ابد توی رویا می مونم...
چه دوسم داشته باشه....... چه دوسم نداشته باشه....... دوسش دارم ....
امشب بی هیچ دلیلی نگرانم .....نگران تو وشبهای تو.....امشب حس میکنم نزدیک شدی ولی خیلی خسته ای ....
امشب نمیدونم از نزدیک شدنت خوشحال باشم یا از خسته شدنت ناراحت......
حتی نمیدونم نوشتنم درسته یا نه.....
انگار توی یه راهروی هزار توی عجیب غریب گم شدم!
برای عبور از این راهروی هزار تو با هزار تا سوال روبه روام
من ضعیفم..! خیلی ضعفیم....
نمیدونم امشب چمه... هی تو خونه میچرخم...اینقدر حواسم پرته که ....
الان دارم با یه فکر اشفته مینویسم....شاید فکرای اشفته ام کمی منظم بشه....
اینقدر این روزا حواسم پرته که اتوبوس به چه بزرگی رو نمیبینم ومخوام برم زیرش....
چرا تابستون تموم نمیشه....!؟
چرا هر چی میشمرم این روزهای بی سروته جلو نمیره....
اینو بدون که قلب منم شکسته...بدون روح منم از همهء دردها خسته شده
این روزها بی تو نفس کشیدم! نفسهایی که بجای زنده کردن تن و جانم تکه ای از وجودم رو به باد داد...
این طوفان قدرتش خیلی بیشتر از توان منه! !
من طاقت ندارم..نمیدونم چرا اینقدر دوستت دارم....نمیدونم....نمیفهمم....
تو معلوم زندگی من بودی من حتی مجهول زندگی تو نبودم
بعضی شبها نفسم بدجوری میگره.....حس میکنم ذره ذره دارم میمیرم
شده يه چيزي تو دلت سنگيني كنه....؟؟؟خيلي سخته ادم كسي رو نداشته باشه...
دلش لك بزنه كه با يكي درد دل كنه ولي هيچكي نباشه...
نتونه به هيچكي اعتماد كنه هر چي سبك سنگين كنه تا دردش رو به يكي بگه ...
نتونه اخرش برسه به يه بن بست ...
تك وتنها با يه دلي كه هي وسوسش مي كنه اونو خالي كنه ...
اما راهي رو نمي بينه سرش روكه بالا مي كنه اسمون رو مي بينه به اون هم نمي تونه بگه...
خيري از اسمون هم نديده
مگه چند بار اشك هاي شبونش رو پاك كرده...؟!
بهش محل هم نداده تا رفته گريه كنه زود تر از اون بساط گريه اش رو پهن كرده تا كم نياره ...
خيلي سخته ادم خودش به تنهايي خو كنه اما دلي داشته باشه كه مدام از تنهايي بناله...
خيلي سخته ادم ندونه كدوم طرفيه؟!
خيلي سخته ادم احساس كنه خدا انو از بنده هايش جدا كرده ...
خيلي سخته ندوني وقتي داري با خدا درددل مي كني داره به حرفات گوش مي ده يا ...
وقتي مردم دور و برم شلوغ نشه
مي خوام باهاش خلوت بكنم
دسته گلو از دستاش بگيرم
به جشن سالگردم دعوت بكنم
وقتي مردم كنار بايستيد هول نكنيد
مي خوام رنگ چشاشو خوب ببينم
اون چشايي كه از گريه سرخ شده
براي آخرين بار عكسي ازش بگيرم
وقتي مردم شما همه بريد
بزاريد اون تنها پيشم بمونه
در گوشم گفته براي آخرين بار
مي خواد قصه ي خواب خوشو بخونه
وقتي مردم بگيد چيزي رو جا نذاره
هر چي داده ازم پس بگيره
دلي را كه داده از جاش در بياره
جاي زخمش چند تا بوسه بچينه
وقتي مردم هر دومون اشك مي ريزيم
رومونو به خدا مي كنيم يه چيزي بهش ميگيم
اي خدا مواظبش باش زياد غم نخوره
عاشق بود ببخشش اگه بهت بر نخوره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعله زد عشق و من از تو
نو شدم
پر شدم از عشق تو
مملو شدم
شوق شيدايي مرا از من گرفت
من به خود برگشتم از تو
تو شدم؟!
!آه!
با تو من چه رعنا مي شوم
!آه!
با تو من چه زيبا مي شوم
عطر لبخند خدا مي گيرم و
شكل آواز پري ها مي شوم
با تومن همه جا مه شب مي شوم
همتپش با كركر تب مي شوم.
با تو من همبستر گلبرگ ها
از شكفتن ها لبالب مي شوم.
!آه!
هستي جز تمناي تو نيست.
آه
لذت جز تماشاي تو نيست
يك نفس دور از تو باشم من مرده ام
زندگي جز مرگ در پاي تو نيست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
تو اون روزايي كه مي ياد
كسي به فكر كسي نيست هركي به فكر خودشه
به فكر فرياد رسي نيست
همه به هم بي اعتنا حتي به مرگ هم ديگه
كسي اگه كمك بخواد كي مي دونه اون چي مي گه؟؟؟؟؟
قبيله يعني يه نفر
هم خوني معنا نداره..همبستگي خوابيه كه تعبير فردا نداره....
توي كتاباي لغت سفيده برگا هميشه
نه دشمني نه دوستي هيچي نوشته نمي شه....
ـــــــــــــــ
تنها در ميان تن ها چه عاشقانه مانده ام
در بيهودگي انتظار پيوستن به تو چه بي صبرانه مانده ام
چه خوانا دوريت را برسر در خانه نوشته اند..
و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام..
چه بسيار است دورويي ها ،فراموش كردن ها، گسستن ها
و من در اين همهمه چه صادقانه مانده ام..
رفيقان همه با نارفيقيه خود رفيقند
من هنوز با آنها دوستانه مانده ام
خاستگاه من كجاست كه من آنجا قنودن مي خواهم
من در پيمودن راه چه عاجزانه مانده ام
اما در ميان تلخ ها چه عاشقانه مانده ام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هيچ باراني قادر نخواهد بود تو را از کوچه انديشه هايم بشويد
به گمانم لابه لاي اين جملات مي خواهم بگويم
دلتنگت شده ام
اي کاش وقتي که چشات موندني نبودن
منو به چشات عادت نمي دادي
اي کاش لحظه اي فقط لحظه اي به چشمانم خيره مي شدي
تا بغض چشمانم را که سالهاست برايت حرفها دارد را مي خواندي
اي کاش اشکهاي شبانه ام را که از تنهايي مي ريخت مي ديدي
ولي هرگاه به چشمانت چشم دوختم تو...
تو حتي نخواستي حرف دلم را از چشمان خسته ام بخوانی
اي کاش به جاي اينکه اخر راه به من بفهماني که غرورت را از من بيشتر دوست داري
همان اول جوري که به بي قانوني قلب شکسته ام برنخوردی با شهامت داد ميزدي كه نامردی....
انوقت شايد تحملش آسانتر بود
اي كاش چشمان منتظر باز هم انتظار ما را مي كشيدند
اي كاش ميتوانستم يك جاي بلند بايستم و از ته دلم فرياد بزنم
فريادي سرشار از روزهاي خوب اشنايي
فريادي كه بفهمي ازت خيلي دلگيرم....
اي كاش تنهاييم و عشقم نسبت به خودت را احساس مي كردي
آنگاه ان قضاوت های نا عادلانه ات را ميكردي
دستانم را از دستانت بيرون اوردم تا مگر بتواني به خوشي هاي زندگيت بي انديشي
تا مگر زندگي خود را بدون وجود من از نخست با خوشي اغاز كني
من هنوز همان آدمم كه با يك نگاه تو مثل يك كودك از حس بودن سرشار ميشد
وميخواست تا اوج خواستن بالا رود وتو را تماشا كند
همان قدر بيقراروحالا به اين حقيقت دل سپردم که معرفت و مرد بودن چیز گرانی است که همگان ندارند.....
وتو هم اينو بدون كه هميشه در دلم خواهي ماند
جايي كه جاي هيچ كس نيست...
اينها رو نوشتم كه بگم بدجور دلم ازدستت گرفته
ديگر جايي براي گلايه نيست
تنها مي خواهم بنويسم
که روزي روزگاري
پيش آنکه
مرا عشق آموخت
پيش دلم
کم نياورم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که
کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده



خدایا!توفیقم ده که هر که با من، از در فریب در آید، من با او خیر خواهی کنم،
هر که به من بدی کرد ،به او نیکی کنم،
هر که محرومم ساخت ،عطایش کنم.
هر که از من برید ،با او بپیوندم،
هر که پشت سر بدی مرا گفت،من خوبیهایش را بر زبان آرم...
راستی اینها نشانه ی چه چیزی جز دریادلی ست؟
و چه لذتی می برند آنان که این گونه اند!
یکی خشم خود را نسبت به کسی در یک انتقام فرو می نشاند،
دیگری با برخوردی کریمانه ،گذشت می کند و می بخشد و صفای جانش را به نمایش می گذارد.
در عفو لذتی است که در انتقام نیست.
خود این نیز نشان دیگری از همان شرح صذر است.
مگر پیامبر مشرکان قریش را در فتح مکه نبخشید؟
بدی کردن هنر نیست.
کاروان بزرگی از بدکاران و کینه توزان و بدخواهان و حسودان و تنگ نظران و تند خویان و بد دهنان ،در جاده ی تاریخ در حرکت بوده و هستند.
سعی کن در این کاروان نباشی!
حیف نیست که انسان حقیر باشد و به پستی زندگی کند؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم
BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوج خواهی شد
BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت
“STUPID RAIN”
باران احمق
THAT’S MOM!!!
این است معنی مادر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سخنانی از گاندی
من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم ،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساختهام،
تو را دیگرى باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش
منى که من از خود ساختهام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسانهاست ،
پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم......
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتادبه خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.
اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،نامت را انسانى باهوش بگذار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چی بخونم وقتی چشمام از حضور گریه خیسه
وقتی هیچکس نمی تونه غصه هامو بنویسه
چی بخونم وقتی قلبت من و از تو قصه رونده
وقتی که جز یه سایه کسی پیش من نمونده
چی بخونم وقتی فریاد با سکون فرقی نداره
وقتی هیچکس نمی تونه تورو پیش من بیاره
چطور دلت اومد بری
بعدِ هزار تا خاطره
تاوان چی رو من میدم
اینجا کنار پنجره
چطور دلت اومد بری
چطور تونستی بد بشی
تو اوج بی کسیم چطور
تونستی ساده رد بشی
چطور دلت میاد با من
اینجوری بی مهری کنی
شاید همین الان توهم
داری به من فکر می کنی
چطور دلت اومد که من
اینجوری تنها بمونم
رفتی سراغ زندگیت
نگفتی شاید نتونم
دلم سبک نشد ازت
دلم هنوز میخواد بیای
حتی با اینکه می دونم
شاید دیگه منو نخوای
بذار که راحتت کنم
از توی رویات نمیرم
می خوام کناره پنچره
به یادت آروم بمیرم
چرا اینقدر عاشقا زود عشقشون یادشون میره؟
چرا اینقدر دل شکستن واسشون آسونه؟
چرا اینقدر زود خاطره های خوب یادشون میره؟
آقای عاشق چرا اون لحظه هایی که اشک می ریختی و خواهش می کردی باهات باشم یادت نمیاد؟
چرا لحظه هایی که خواهش می کردی و دستمو محکم می گرفتی که کنارت باشم یادت نمیاد؟
چرا همه چیز رو زیر پا گذاشتی؟
چرا اینقدر سرد شدی؟
چرا حتی دیگه حال منم واست مهم نیست؟
چرا دیگه سراغمو نمی گیری؟
چرا وقتی من سراغتو می گیرم جواب نمیدی؟
چقدر عوض شدی....
تـــو که نیستی غـم غربت با منِ
همیشه یه دنیا حسرت با منِ
تـــو که نیستی روزا با شب یکین
هر دوشون تاریکن و تاریکین
با تـــو ماه و همه جا می بینم
حتی خورشید و شبا می بینم
بی تـــو این دنیا که تو چنگ منِ
دیگه چنگی به دلم نمی زنه
می دونستی پیش تـــو گیرِ دلم
می دونستی بری میمره دلم
ای دل صاب مرده
باز تورو خواب برده
پاشو از خوابو ببین
دنیاتو آب برده
دارم از این همه گریه آب می شم
رو سر دنیا دارم خراب می شم
خیلی مایوس دلم یه کاری کن
داره می پوسه دلم یه کاری کن
غم و غصه شده حق دل من
به همینا مستحق دل من
دلی که بی تو بتونه دل باشه
بخدا بهتر زیر گِل باشه
می دونستی پیش تو گیره دلم
آی می دونستی بری می میره دلم
دارم از درد غریبی آب می شم
رو سرِ خودم دارم خراب میشم
و گور تنهــــا خانه ای است
که از نبــــودن تـــــــو در آن
دلـــــم نمی گیرد....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کـــــــاش !!............
کاش مـی دانستیم زندگی کوتاست ...
خیلــــــــــــی کوتاه !....
کاش از ثانیه ها و لحظه های زندگی لذت می بردیم ٬
کاش قلبــی رو برای شکستن انتخاب نمی کردیم
کاش همه را دوست داشتیم ...
کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم !!....
کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه وداغ را نمی دید
کاش دلهایمان دریایی می شد !!
کاش مـی فهمیدیم زندگی زیباست ولذت مـی بردیمش تا نهایت...
کاش مـی دانستیم که ما نمـی دانیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد
کاش بهانه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود ...کاش..........
من اگه هنوز میخونم واسه خاطره دل توست
شعر من صدای غم نیست هم صدای حسرت توست.
عزیزم اگه خزونم واست از بهار میخونم
تو رو تنها نمیذارم گرچه تنها جا میمونم
اگه تو شبای سردت با خودت تنها میشینی
من برات میخونم از عشق تا که فردا رو ببینی
اگه هم صدای اشکی واسه آرزوی بر باد
من برات میخونم ای گل نو بهارو نبر از یاد
همه دلخوشیم به اینه که تو یادت موندگارم
گر چه عمریه تو این دشت یه خزونه بی بهارم....
سردیه این نگاه رو بشکن فاصله سزای ما نیست تو بمون واسه همیشه
این جدایی حق ما نیست بودن تو آرزومه حتی واسۀ یک لحظه ،
میمیرم بی تو ، خوندن من یه بهانه است یه سرود عاشقانه است
من برات ترانه میگم تا بدونی که باهاتم تو خودت دلیل بودنم
بی تو شب سحر نمی شه ، میمرم بی تو ، من
عشقت رو به همه دنیا نمیدم
حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم با تو می مونم واسه همیشه
اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست می میرم
جواب دنیا رو میدم با تو میمونم واسه همیشه ،
خاطرات تو رو چه خوب چه بد حک میکنم
توی تنهایی هام فقط به تو فکر میکنم با تو می مونم واسه همیشه...
خدایا!
چنان نزدیکی
که نمی توانم ببینمت .
صدای تو هر لحظه با من سخن می گوید ،
اما من آنرا نمی شنوم .
مرا به اعماق درونم ببر
تا شکوه بی پرده جمال تو را بشنوم
مرا بیاموز
پیوسته تو را بجویم
و همواره به عنوان یگانه پناهم
به تو رو کنم .
خدایا !
سرنوشت مرا خیر بنویس
تقدیری مبارک
تا هر چه را که تو دیر می خواهی زود نخواهم
و هر چه را که تو زود می خواهی دیر نخواهم .
خدایا من بر روی زمین چیزی دارم که تو در عرش نداری و آن تویی.
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم...
رو کن به درون که در درون نور خداست ...
بیرون ز تو هر چه هست اندوه و بلاست ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تنها گذاشتی رفتی ندیدی بی قرارم؟!
رفتی په یه شادی هات ندیدی غصه دارم!!
غرورو دیدم اون روز تو چشمایه قشنگت
چشماتو بستی روهم آخ که چه سنگه قلبت
رو تو چشمامو می بندم
تو باید دق کنی از غم
من ازت می گذرم اما...
به تو باز دل نمی بندم
یادته گریه می کردم؟؟؟؟
نگیری عشقتو از من
تودلم عقده ها مونده
که باید خالی می کردم......
جایه پات رویه دلم موندو
جایه حلقت رویه انگشتم!!!!!
دلم می خواست با همین دستام تورو اون لحظه می کشتم!!!
من ازت میگذرم اما
تو دلم داری می گندی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشمانم را بستم
گم شدم
تمام شد
تا به کی بستن و گم شدن و گذشتن؟
تا به کی "این گونه" تمام شدن؟
ترسم از روزی که دیگر اثری از خود در "خود" نبینم
و این بزرگترین ترس من است
به آبرویم قسم
به زندگیم!
به تو قسم که برایم زندگی هستی
که این بزرگترین ترس من است
ترس از نابودی روح خویش
از گم شدن هستی ام در ناپاکی دنیای بیرون
از دیدن
دیدن...دیدن
پس چشمانم را میبندم دوباره
این بار نه به معنای تمام شدن
بلکه برای پرهیز از آن و دوری از همه سیاهی ها و زشتی ها
که از چشم به درون راه می یابند
از من بپرس چه احساسی دارم...؟
خواهمت گفت: گنگ ترین احساس عمر بیست و دو ساله ام را در حال تجربه ام.
مزه مزه میکنم تا دریابم طعمش را.
سعی در لمس او دارم. اما نمی فهممش.
در این احساس تلخ و شیرین.. در این لحظه های پر اضطراب..
رضایت و نا رضایتی ام یک سهم می برند.
شادی ام توام است با ناراحتی.. ناراحتی ام توام با لذت
لذتم در دستان تو.. تو همراهی با تردید
و تردید همراه با رنج و یک عالم حس های گمنام و گمشده که از پی هم می آیند...
در من رسوخ می کنند.. می سوزانندم و تا می خواهم به خود بیایم و درک شان کنم..
به جز خاکستری از خود چیز دیگری در قلب و روح و ذهن من به جای نگذاشته اند.
از من بپرس چه احساسی دارم؟
به تو می گویم:
تبدارم از گرمای پس مانده از خاکستر های این احساسات رمز آلوده ی پر از درد........
وقتی رویای وعده گاه
بوسه های ما دوتا بود
عزیزم به دل من و تو
یه حقیقت جدابود
حقیقت مثه دروغه
وقتی عاشقم نباشی
توی لحظه های دیدار
بگذری ازم رها شی
حقیقت مثه دروغه
ما دو تا موازی نیستیم
هیچ کدوم راضی به باختن
آخرین بازی که نیستیم
حقیقت مثه دروغه
وقتی سرد شوق دستات
وقتی از خنده به درمان
تلخی عجیب حرفات
من دیگه خالی خالی
همه ی پلا رو بستم
می دونم این و می دونی
بی تو از زندگی خستم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كاهي اوقات مي خندم انقدر بلند كه كوش مر غابي درياجه ي قلبت كنكن مي شود..............
كاهي اوقات اشك مي ريزم انقدر زياد كه باران جشمانم,كوير خشك تنت را تر مي كند..........
كاهي اوقات مي نكرم انقدر عميق كه سوي جشمانت رنك مي بازد...................
كاهي اوقات به تو مي انديشم انقدر زيبا كه رنكي براي نقاشييش وجود ندارد.............
كاهي اوقات فرياد مي كشم انقدر رسا كه تاب شنيدنش را نداري ...........
كاهي قات براي لحظاتي درنك مي كنم تا فراموشي خاموشم كند.................
كاهي اوقات به اسمان نكاه مي كنم تا بتوانم با خدا رو در رو صحبت كنم ...........
كاهي اوقات مي نويسم تا نشان دهم كه قلمم را محبوس خود كرده اي ...........
كاهي اوقات به موردي مي انديشم كه در تلاش ذخيره سازي براي اينده است..........
كاهي اوقات در جشمان بيري خيره مي نكرم تا تجربه اي كسب كنم ..........
كاهي اوقات كتابها را ورق ميزنم تا نكته اي بياموزم.............
كاهي اوقات ميان كلمه هاي بدر بزرك به دنبال نوري مي كردم ........
كاهي اوقات و فقط كاهي اوقات اين جنين است ..........
وان جيز كه براي هميشه ماندكار مي ماند عشق است..........
اين را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نيمه ای ست از سرما.
دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گيرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نايستم:
چنين است که من هنوز دوستت نمی دارم.
دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گويي
کليدهای نيک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.
برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگاني هست،
چنين است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.
قلب من در هر زمان خواهان توست
این دو چشم عاشقم مهمان توست
گرچه لبریز از غمی درمانده ای
این نگاهم در پی در مان توست
در میان ظلمت شبهای غم
چلچراغ قلب من چشمان توست
در کنارم لحظهاای آسوده باش
همدم دستان من داستان توست
وقتی خواستم زندگی کنم راهم رابستند...
وقتی خواستم ستایش کنم گفتند خرافات است...
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است...
وقتی گریستم گفتند بهانه هست...
وقتی خندیدم گفتند دیوانه هست...
دنیا را نگه دارید...میخواهم پیاده شوم...
در آغوشم بگير
بگذار براى آخرين بار گرمى دستت را حس كنم
مرا ببوس تا به هر بوسه ات به آسمان پرواز كنم
نگاهم كن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پايت افتاده است نرو
لرزش دستانم و سستى قدم هايم را نظاره كن
تنها تو را مى خواهم
بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم